خطر ..

 

بحران آب جدی است

 

                                 

هدف ..

موجودی که حضورش با وجودش معنا می یابد

چگونه می تواند هدفی داشته باشد؟! اصلا"

چگونه می توان بدنبال چیزی گشت که در هستی نیست،

براستی هدف غائی هستی چیست؟ کسی می داند ...؟

مرا ساخته اند ..

مرا ساخته اند و لباسی بر تنم دوخته اند

در سرم لوحی است که در آن نگاشته اند

چگونه برقصم، و من می رقصم و

مستانه آزادی خود را پای می کوبم ...

گوشه ای از آسمان ..

گوشه ای از آسمان در حصار برکۀ شب اسیر بود

و من به امید فردا، دور ستاره های پر نور خط می کشیدم ...

کودکیم ..

کودکیم جا ماند در خانۀ دوست

جوانیم بر سر دو راهی ها گذشت ...

جوانی ..

جوانی که می رود سه چیز را با خود می برد

طراوت و تازگی، عشق، امید و زندگی ...

قصۀ تکراری ..

گذر هیچ نگاهی بر دفتر من نمی افتد

گویی همه خود یا شاعرند یا قصه گو

و شاید قصۀ آدمها شبیه هم است و تکراری ...

شوخی طبیعت ..

سالهاست که میخواهم بنویسم اما نمیدانم چه بنویسم

آیا از آدمها بنویسم یا از حیوانات وگیاهان و گلها،

از چه چیز آدمها بنویسم، از حماقتهایشان یا از توهمات و خودشیفتگی هایشان،

از هنر و علمشان یا از احساسات ظریفشان،

از ظلمها و جنایتهایشان بنویسم یا از انسانیت و رافتشان،

از چی از کجا و چگونه بنویسم

آیا از پریشانی ها و از غمها و غصه هایشان بنویسم

یا از داستانهای غم انگیز و هولناکشان، و یا از شادی هایشان،

از کدامین انسان بنویسم، از انسانی سرگشته و غریب و گمنام در هستی

یا انسانیکه سرمست و مدهوش و وحشی است،

این همه تناقض، این همه نقص و غرور و تکبر،

آیا این موجودی که خود را آدم یا انسان و یا شاهکار هستی می خواند

شوخی طبیعت نیست ...؟!